به یاد تو..
|
|
دوشنبه 2بهمن1391.یک سال و4ماه از آشناییمون میگذره.صبح با صدای مامان که مثل هر روز داشت میرفت خونه ی دایی وقبلش سفارشات لازمو میداد بیدار شدم.به گوشیم نگاه کردم تا هم ساعتوببینم و هم پیام یا تماسی از طرف سلمان!...در یخچالو باز کردم،یه تخم مرغ بیشتر نبود،همونوپختم و خوردم.ظرفای کثیفو گذاشتم تو ظرفشویی و شیر آبو باز کردم،آب قطع بود،ظرفارو همونجا رها کردم و رفتم سراغ نشریه دیواری تا کاملش کنم،مشغول رنگ کردن بودمو همراهش موزیکم گوش میکردم،یه دفعه صدای در بلند شد،یه نفر پشت سر هم ومحکم به در خونه میکوبید!تعجب کردم،با عجله روسریمو سرم کردمو رفتم دم در،هر چی میپریدم کیه کسی جواب نمیداد،فقط با مشت به در میکوبید.یکم ترسیده بودم،درو باز کردمو با تردبد به پشت در نگاه کردم،خاله نرگس با چهره ایی خونسرد پشت در ایستاده بود،با خنده و کمی اعتراض گفتم:چرا اینجوری در میزنی خاله؟ترسیدم!بیا تو...خالم لبخند تمسخر آمیزو بیخیالی زدو گفت:ترسیدی؟ببخشید!آخه برق قطع بود که زنگ بزنم،گفتم شاید نمیشنوی واسه همین محکم در زدم!رفتیم توی اتاق،با دیدن نشریه خاله گفت قشنگ شده،دستت درد نکنه.مدتی کنارم نشست و با م حرف زدیم.نزدیک ظهر بود که خاله رفت،بعد از رفتن خاله نشریه رو گذاشتم کنارو رفتم که تلوزیون تماشا کنم،یادم اومد که برق قطعه،رفتم شیر مخزن آبو باز کردمو ظرفای صبحو شستم،داشتم دستامو خشک میکردم که احساس کردم یه چیزی توی بینیم تکون خورد!سریع رفتم به طرف شیر آبو بینیمو شستم،خونش بند نمی اومدفالا کمم نمیشد،با یه دست جلو خون دماغمو گرفتم و با دست دیگم شیر آبو بستم،به سختی یه دستمال برداشتم و گرفتم جلو بینیم.نشستم روی مبل،خون لخته شده توی سوراخ دماغمفجلوی خونریزیو گرفته بود،با دستمال لخته رو کنار زدم،خون با سرعت ریخت روی لباسم ،سریع یه دستمال دیگه برداشتم وگرفتم جلوی دماغم،بعد از چند لحظه خون دماغم قطع شد.ساعت12:55 دقیقه ظهر بودفرفتم وض گرفتمو جا نمازمو پهن کردم،دلم میخواست قبلش به سلمان زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم،ولی شارژ نداشتم!دلم براش تنگ شده بود،روی مبل دراز کشیدمو عکسایی که برام ایمل کرده بودو تماشا کردم،صداهایی که ازش ضبط کرده بودم که موقع دلتنگیم گوش بدمو،گوش کردمو بعدش وایسادم به نماز...
نظرات شما عزیزان:
|
سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, |
|
|
|